داستان خداو گنجشک

hamnafas

داستان خدا و گنجشک !!!!
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه
 
می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می
 
 
شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام
 
 
گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
 

" فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب
 
 
به سخن گشود:
 

" با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست."
 

گنجشک گفت: " لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و
 
 
سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع
 
 
چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و
 
 
سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.
 

سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
 
 
خدا گفت:" ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات
 
 
را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. " گنجشک خیره در
 
خدایی خدا مانده بود.
 
 

خدا گفت: " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو
 
 
ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. " اشک در دیدگان گنجشک نشسته
 
 
بود.
 

ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را
 
پر کرد.
 
 
 
 
 
 
 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در سه شنبه 4 دی 1391برچسب:,ساعت11:19توسط nikoo | |